پيام
+
همگي به صف ايستاده بودند تا از آنها پرسيده شود .نوبت به او رسيد : دوست داري روي زمين چه كاره باشي ؟؟؟ گفت(( مي خواهم به ديگران ياد بدهم ))پذيرفته شد. چشمانش را بست . ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ درامده است . با خودگفت (( حتما اشتباهي رخ داده من که اين را نخواسته بودم.
دكتررحمت سخني Dr.Rah
89/12/1
منتظر*****خاطرات من
سالها گذشت . روزي داغي اره راروي کمر خود احساس کرد . با خود گفت: و اين چنن عمر من به پايان رسيد . و من بهه خود را از زندگي نگرفتم . با فرياد غم باري سقوط کرد . با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد به هوش امد . حالا تخته سياهي بر ديوار کلاس شده بود فقط عشق را تعليم بده زيرا اين چيزي است که تو هستي
*سحربانو*
زيبا و جالب....خسته نباشيد....
دكتررحمت سخني Dr.Rah
سلام فهيمه****خاطرات من عزيز و خوب عيدتان مبارك